کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اسکندریه، 17 نوامبر 1849
دو ساعت قبل از اینکه به ساحل مصر برسیم، نزد فرماندهی کشتی رفتم و به او ادای احترام کردم، در آنجا حرمسرای عباسپاشا را که شبیه عمارتی سیاه بر روی مدیترانه بود، دیدم. خورشید به شدت میتابید. برای اولین بار بود که آسیا را میدیدم، که همچون نگین سرخی بر روی پهنهی بیکران آبیدریا میدرخشید. خیلی زود خشکی نمایان شد. اولین چیزی که بر روی خشکی به چشم میخورد شترهایی بود که به وسیلهی ساربانهایشان هدایت میشدند و سپس لنگرگاه که تعدادی عرب با آرامش مشغول ماهیگیری بودند. اسکله در میان سر و صدایی گوشخراش قرار گرفته بود. زنان و مردان سیاهپوست، شتر، دستار و چماقهایی که به چپ و راست زده میشدند و این صداهای خشن و گوشخراش همه و همه در اسکله به گوش میرسیدند ..."